دست خدا بالای شهر بود و پرتگاه بسیار بلند با ترس و دلهره و با شتاب افتادم از هیاهو و ترس اینطرف و آن طرف میرفتم و
شهر را با خود بردم.
و اما تو
با تمام جانت شهر کوچک خودت را با تیرک برقی نگاه می داشتی
اما من همانجا میان آن شتاب میخواستم تو و شهرت را در آغوش بگیرم تا شاید آرام شوم و خودت پناه نیاوردی و من شهرت یعنی کودکانت را در آغوش گرفتم
.من مهربانی را آموخته بودم
به من آموخته بودند روی برگ چگونه برقصم
گونه گلبرگ را چگونه ببوسم
چهرهٔ دخترک خسته دل را چگونه بشویم
.اما به من نیاموخته بودند اگر ناگهان افتادم چگونه شهر را در آغوش بگیرم
درباره این سایت